مذهبي



 


فرعون پادشاه مصر ادعاي خدايي ميکرد.

روزي مردي نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوري به او داد و گفت: اگر تو خدا هستي پس اين خوشه را تبديل به طلا کن.

فرعون يک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در اين انديشه بود که چه چاره اي بينديشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسي درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسيد کيستي؟ ناگهان ديد که شيطان وارد شد.


شيطان گفت: خاک بر سر خدايي که نميداند پشت در کيست. سپس وردي بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با اين همه توانايي لياقت بندگي خدا را نداشتم آنوقت تو با اين همه حقارت ادعاي خدايي مي کني؟


پس شيطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردي تا از درگاه خدا رانده شدي؟
شيطان پاسخ داد: زيرا ميدانستم که از نسل او همانند تو به وجود مي آيد.


روزى امام از محلى عبور مي کردند, عده اى از فقرا بر عباهاى پهن شده شان نشسته بودند ونان پاره هاى خشکى مي خوردند, امام حسين (ع ) مي گذشت که تعارفش کردند و او هم پذيرفت , نشست و با آنها از غذايشان خورد و آن گاه بيان داشت : ان الله لا يحب المتکبرين , خداوند متکبران را دوست نميدارد. سپس فرمود: من دعوت شما را اجابت کردم , شما هم دعوت مرا اجابت کنيد. آنها هم دعوت آن حضرت را پذيرفتند و همراه امام به منزل رفتند.حضرت دستور داد هر چه در خانه موجود است به ضيافتشان بياورند, و بدين ترتيب پذيرايى گرمى از آنان به عمل آمد, و نيز درس تواضع و انسان دوستى را با عمل خويش به جامعه آموخت.



درباره اصحاب كهف از صحابه و تابعين و از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) داستان‌هاي بسياري حكايت شده است.



اصحاف کهفبه گزارش خبرنگار حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگي باشگاه خبرنگاران جوان؛ درباره اصحاب كهف از صحابه و تابعين و از ائمه اهل بيت(عليهم السلام)  داستان‌هاي بسياري حكايت شده اما آنچه از قرآن كريم در خصوص اين داستان استفاده مى‌شود و پيامبر گرامى خود را مخاطب مى‏‌سازد كه «با مردم در باره اين داستان مجادله مكن مگر مجادله اى ظاهرى و يا روشن» و از احدى از ايشان حقيقت مطلب را مپرس.

از عهد دقيانوس در شهر افسوس ترکيه همزمان با روي کار آمدند حکومت جبار زمان و شدت گرفتند بت پرستي در آن بلاد، دين توحيد محرمانه رواج پيدا کرد و هفت جوانمرد در جامعه اي مشرک ايمان آوردند. دين توحيد محرمانه در آن جامعه راه پيدا مي‌‏كند، و اين جوانمردان بدان ايمان آورند و مردم به آنها اعتراض مى‌کنند، و در مقام تشديد و تضييق بر ايشان و فتنه و عذاب آنان برمى‏ آيند، و بر عبادت بتها و ترك دين توحيد مجبورشان مى‌كنند و هر كه به ملت آنان مى ‏گرويد از او دست برمي‌داشتند و هر كه بر دين توحيد و مخالفت كيش ايشان اصرار مى‌ورزيد او را به بدترين وجهى به قتل مى ‏رساندند.

قهرمانان اين داستان افرادى بودند كه با بصيرت به خدا ايمان آوردند، خدا هم هدايتشان را زيادتر كرد، و معرفت و حكمت بر آنان افاضه فرمود، و با آن نورى كه به ايشان داده بود پيش پايشان را روشن نمود، و ايمان را با دلهاى آنان گره زد، در نتيجه جز از خدا از هيچ چيز ديگرى باك نداشتند. و از آينده حساب شده اى كه هر كس ديگرى را به وحشت مى‏انداخت نهراسيدند، لذا آنچه صلاح خود ديدند بدون هيچ واهمه اى انجام دادند. آنان فكر كردند اگر در ميان اجتماع بمانند جز اين چاره اى نخواهند داشت كه با سيره اهل شهر سلوك نموده حتى يك كلمه از حق به زبان نياورند.

و از اينكه مذهب شرك باطل است چيزى نگويند، و به شريعت حق نگروند. و تشخيص دادند كه بايد بر دين توحيد بمانند و عليه شرك قيام نموده از مردم كناره‏ گيرى كنند، زيرا اگر چنين كنند و به غارى پناهنده شوند بالأخره خدا راه نجاتى پيش پايشان مى‏گذارد. با چنين يقينى قيام نموده در رد گفته هاى قوم و اقتراح و تحكمشان گفتند:" رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً هؤُلاءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لَوْ لا يَأْتُونَ عَلَيْهِمْ بِسُلْطانٍ بَيِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى‏ عَلَى اللَّهِ كَذِباً" آن گاه پيشنهاد پناه بردن به غار را پيش كشيده گفتند:" وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ فَأْوُوا إِلَى الْكَهْفِ يَنْشُرْ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يُهَيِّئْ لَكُمْ مِنْ أَمْرِكُمْ مِرْفَقاً".

آن گاه داخل شده، در گوشه اى از آن قرار گرفتند، در حالى كه سگشان دو دست خود را دم در غار گسترده بود. و چون به فراست فهميده بودند كه خدا نجاتشان خواهد داد اين چنين عرض كردند:" بار الها تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتى عطا فرما و براى ما وسيله رشد و هدايت كامل مهيا ساز". پس خداوند دعايشان را مستجاب نمود و سالهايى چند خواب را بر آنها مسلط كرد، در حالى كه سگشان نيز همراهشان بود."

عده اى ديگر گفتند:" رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ" و سپس اضافه كرد" فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هذِهِ إِلَى الْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّها أَزْكى‏ طَعاماً فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ" كه بسيار گرسنه ايد،" و ليتلطف" رعايت كنيد شخصى كه مى‏فرستيد در رفتن و برگشتن و خريدن طعام كمال لطف و احتياط را به خرج دهد كه احدى از سرنوشت شما خبردار نگردد، زيرا" إِنَّهُمْ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ" اگر بفهمند كجائيد سنگسارتان مى‏كنند" أَوْ يُعِيدُوكُمْ فِي مِلَّتِهِمْ وَ لَنْ تُفْلِحُوا إِذاً أَبَداً".

309 سال قمري از اين واقعه گذشت و حکومت دقيانوس نابود شد و همه چيز دگرگون شد.اصحاب کهف(غار) به اراده خداوند بعد از اين خواب طولاني بيدار شدند و با مشاهده خورشيد گفتند:گويا يک روز يا نصف روز را خوابيده ايم!!!

آنها براي رفع ضعف و گرسنگي يک نفر را که همان تمليخا بود براي خريد آب و غذا به طرف شهر فرستادند. تمليخا بعد از ورود به شهر ديد که همه چيز تغيير کرده است و حتي لباس مردم و لهجه آنها نيز عوض شده است و نيز پرچمي را مشاهده کرد که روي آن نوشته شده بود: «لااله الا الله»

او که حيران شده بود به يک نانوائي مراجعه کرد تا ناني بخرد. تمليخا نام شهر را پرسيد و نانوا جواب داد: افسوس. تمليخا اسم شاه را پرسيد و نانوا جواب داد: عبدالرحمن. سپس سکه اي به او داد تا نان بخرد، نانوا بعد از ديدن سکه فهميد که اين سکه قديمي است و به تمليخا گفت که تو گنجي پيدا کرده اي؟ جواب تمليخا منفي بود و توضيحات او نيز نانوا را قانع نکرد بنابراين او را به نزد شاه برد و ماجرا را برايش بازگو کرد.

پادشاه بعد از شنيدن ماجرا مي گويد که طبق گفته عيسي تو ميتواني خمس اين گنج را بدهي و بروي اما تمليخا باز هم سر حرف اول خود ماند و در نتيجه مجبور شد کل ماجرا را براي شاه تعريف کند.

شاه براي اينکه يقين کند او راست ميگويد از او سراغ خانه اش را گرفت و تمليخا شاه را به خانه اش برد و درب خانه را زد. پيرمردي از خانه بيرون آمد و شاه به او گفت که اين مرد ادعا ميکند تمليخا است و صاحب اين خانه است. پيرمرد بعد از شنيدن ماجرا به پاي تمليخا افتاد و گفت که به خدا قسم او جد من است و تمام ماجرا را براي شاه تعريف کرد. شاه بعد از شنيدن ماجرا از اسب پياده شد و تمليخا را در آغوش گرفت و سراغ بقيه دوستانش را گرفت.

آنها به اتفاق به طرف غار حرکت کردند و کمي جلوتر از بقيه تمليخا به طرف غار رفت تا دوستانش را از اين ماجرا آگاه نمايد تا باعث ترس و دلهره آنان نشود. وقتيکه تمليخا وارد غار شد دوستانش به سبب اينکه او گرفتار دقيانوس نشده در آغوشش گرفتند، اما تمليخا به آنها گفت که دقيانوس سالها پيش مرده و ما 309 سال در اين غار خوابيده بوديم و اکنون نيز شاه و مردم براي ديدن ما آمده اند. 

دوستان به او گفتند: آيا ميخواهي ما را سبب فتنه و کشمکش جهانيان قرار دهي؟ آنها به انفاق تصميم گرفتند که از خدا بخواهند که مجددا روحشان را قبض نمايد و خداوند نيز دعايشان را مستجاب کرد و درب غار نيز پوشيده شد. زمانيکه شاه و همراهان به در غار رسيدند اثري از آنها نديدند و در غار را پيدا نکردند اما به احترام آنها مسجدي در کنار غار تاسيس نمودند.






آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ تخصصی گیتار اصفهان حداکثر کردن امنیت reza1350 مجله اینترنتی جیم راهِ عشق آزمونی ها نمونه سوالات استخدامی کشور بتا کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. mtarhe فروشگاه جامع تحقیقات دانشگاهی ستاره های آسمان "دیجیتال مارکتینگ ، مشاوره ، مربی گری ،همراهی و مشارکت"